باران برای عشق می بارد



داشتم لیست خرید مینوشتم،برای دو هفته

تو این روزها برخلاف همیشه روزایی که خرید میاد تو خونه روز عذابمه.

یعنی یه افسردگی در حد چند ساعت میگیرم که نگو و نپرس.

این روزها خرجمون خیییلیی بیشتر شده که به دخلمون نمیاد.

قبلا نون میخریدیم هزار.الان باید بخریم ده هزار.

تازه داغ هم نیست،بربری هم نیست.

دلم پیش کساییه که ندارن.خدایا چجوری میگذرونن؟

خوردن خیار و گوجه هم که آقای خونه ممنوع کرده.گردو رو هم که نمیشه شست.

فکر کن باید نون پنیر خالی بخورم بی بربری.

من صبح ها رو دوست ندارم.

از صبحانه هم متنفرم.

تازه وقتی پرده رو کنار میزنم آلودگی هوا هم چاشنی روزم میشه.

اما زنده ام و باید زندگی رو دوست داشته باشم.

بااااااید

تا خدا لطف کنه

مرحمت کنه

عزراِئیل جان رو بفرسته سراغم.البته من بی پسرمو همسرم جایی نخواهم رفت.

گفته باشم.

انقدر حالم خوب نیست که یه تغییر دکوراسیون اثاثیه سنگین منزل هم به تنهایی انجام دادم.

فکر کنم فردا افسردگی با چاشنی کمر درد رو شاخشه.

تازه تصمیم گرفتم فردا مامان بهتری باشم.

مثل چند روز پیش که دریا رفتیم،شاید فردا رفتیم جنگل.

ای خداااا به فریادم برس.

خسته ام خسته خسته خسته.

بعد میدونی چی داغونترم میکنه؟ اینکه با عقل کمم نمیتونم بفهمم حکمتت چیه از این اتفاقها.

دلیلتو نشونم بده بذار یه کم آروم شم لااقل.

نیمه پر لیوان رو میبینم: اینروزها صبح تا شب کنار همیم.

آخه من خوش بینم.

یاد اون روزایی که علی رو هفته به هفته نمی دیدم و محمدصدرا رو فقط سر سفره شام خونه بابا اینا میدیدم به خیر.

نبات هم تو این روزای کرونایی دلش خواست دوبار مریض بشه.

افسردگی هم گرفته.

دیگه بااااید بگیرمش تو دستم.

عجیبه نه ؟ دوستش داشته باشی و ازش بترسی.

انقده با نمک و دوست داشتنیه بچه ام.

اجتماعیه.

واسه همین چون تایم زیاد تو قفس موند افسرده شد.

الان داروی ضد افسردگی میخوره.

از دست داداشش نمیتونیم کاری کنیم.

دکترش سفارش کرده بهش استرس وارد نشه.

اما خان داداش عاشق توپ بازی با نباته.

خونمون هم که هیچوقت خدا مرتب نیست.

مثلا الان که خوابه و میتونم هرچیزی رو بذارم سرجاش غرم اومده در حد زیاد.

بهتره همینجا غر ها رو تموم کنم و برم سراغ درس و مشقم.

البته که مرتب نمیکنم،حالا چهارتا توپ اینور اونور که این حرفها رو نداره.

 

خدابامنه


به نام آفریننده ی کوچولوهای ناز دنیا

امروز مامان خوبی نبودم و اصلا از خودم راضی نیستم.

میدونستم نباید داد بزنم .

 مدام از درون جلوی خودم رو میگرفتم اما نشدنی بود.

و بعدتر  گفتگوی درونی باخودم و سرزنش های مکرر که چی شده چرا اینجوری میکنی ؟!

هیچ راهکاری به دادم نرسید که بتونه منو در برخورد باهاش یه مامان خانومی آروم کنه.

قبلتر ها آب و گلاب رو امتحان کرده بودم میدونستم فایده ای نداره؛

اما کاچی بهتر از هیچی.

اون همون پسرک همیشگی بود ولی من مامان همیشگی نبودم و آستانه تحملم از 100 به یه صفر کله گنده نزول پیدا کرده بود.

امروز از اون روزهایی بود که من نتونستم به هیچکاری اونجور که دلم میخواد برسم.

کلی خرابکاری ، ناهماهنگی ، بی حوصلگی ، گیرهای مدااام و . همه چی با هم تو یه روز خودشون رو به کسی که بی اعصاب ترین بود نشون دادن .

خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه برنامه برای قوانین خونمون بنویسم ؛نه یه برنامه سفت و سخت مثل قوانین پادگان سربازی .

به دلایلی هربار عقب افتاد اما امشب  تصمیم دارم برنامه ام رو بنویسم و از فردا پروسه یاد دادن چگونه قوانین  را اجرا میکنیم خواهیم داشت؛تا به حول قوه الهی تا چند وقت دیگه پسرکم بدونه که هرچیزی طبق اصول وضوابط خودش باید انجام بشه.

مثلا اگه مامان رفت سراغ لپ تاپ باید صبر کنی تا کارش تموم بشه، بعد هر فیلم و کارتونی که خواستی برات میذاره.

مثلا وقتی بازی با یک وسیله ای تموم شد باید اون رو بذاریم سرجاش تا پای کسی یهو نره رو اسباب بازی  و دردش بگیره.

براش می کشم  قبل از خوردن هرچیزی باید دستهامون رو بشوریم و دستهامون به خدای احد و واحد تمیز نیست.

براش میکشم اگه مامان خواست ساز بزنه نباید بکوبی روی ساز،نوبتی ساز میزنیم.

عکس پاک کردن محل جیش رو براش میکشم و میچسبونم به در دستشویی.

براش مینویسم وقت لالا فقط میتونیم 5 بار نهایت برات کتاب بخونیم ؛به جان مادرت بیشتر از اون دهن کف میکنه،اما هرچقدر دلت بخواد میتونیم نازت کنیم.

عصبانیتهای امروزم بیشتر به خاطر این بود که اون به قوانینم احترام نگذاشت و من به عنوان یک انسان کم آورده بودم برای توجیه و ناز کشی.

دلم میخواست هرچیزی که میگم سریع گوش بده و اجرا کنه .

اینو میدونم برای آرامش خودم و خودش باید خیلی بیشتر از اینها تلاش کنم.

پس بسم الله.


ای کریم و ای رحیم سرمدی     در گذار از بدسگالان این بدی

ای عظیم از ما گناهان عظیم     تو توانی عفو کردن در حریم

"مثنوی"

 

سال آخر مدرسه بودم.

یه روز گرم تیر ماه وقتی مادرم برای گرفتن کارنامه پایان تحصیلی به مدرسه رفته بود با این صحیفه سجادیه یادگاری از مدرسه برگشت.

همیشه کنجکاو این بودم که دیگران چگونه دعا میکنند.تا حالا راز و نیاز کردن کسی را با خدا نشنیده بودم.

این کتاب برای کنجکاوی من بهترین جواب بود.

برای این روزهای سخت که همه مردمان سیاره زمین درگیر ویروسی اند که بلای جانشان شده است؛  دعای امام سجاد به هنگام روی دادن حادثه ای مهم را باز میکنم و به سبک او از صاحب لطف و برکت خیر می خواهم اینبار نه فقط برای مردمان سرزمینم بلکه برای تمامی انسان ها و حیوانات این کره ی خاکی  .

دربخشی از این دعا می خوانیم :

"ای پروردگار من ! حادثه ای گران بار و طاقت فرسا بر دوشم نشسته است که سنگینی آن،مرا در هم شکسته،و بلایی بر من روی آورده که تاب تحمل را از من ربوده است.خدایا ! ان بار سنگین طاقت سوز را تو به قدرت خویش بر دوشم نهادی و به فرمان خود ، به سوی من روانش ساختی.بنابراین آنچه را که تو بر من نهادی ، بردارنده ای و آنچه را که تو بر من روانش ساختی ، برگرداننده ای نیست.خدایا! هر دری را که به رویم فروبندی،گشاینده ای نیست و اگر بگشایی هیچ کس را یارای بستن آن نیست. و بر آنچه که تو مشکل ساختی ، آسان کننده ای و آن کس را که خوار کردی یاری دهنده ای نیست.

ای پروردگار من به فضل و احسانت در گشایش را به رویم بگشای و به قوت خود یورش سلطان غم را بشکن و بنیاد اندوه را برانداز و با نگاه محبت ونیکی خویش،در شکوایم نظر کن.و بدانچه از تو تقاضا کردم،کام جانم را شیرین ساز و از جانب خویش ،رحمت و فراخی بی رنج و زحمت ارزانی بدار،و از سوی خود راه رهایی از این سختی ها را به رویم بگشا.

و مرا به سبب چیرگی غم و اندوه،از رعایت تکالیف بندگی و انجام دادن واجب ها و به کار بستن مستحب های خود،باز مدار؛چرا که ای پروردگار من ! از آنچه بر من وارد گشته،در تنگنا و به آنچه بر سرم آمده است ، غمگین و اندوهناکم و تو به برطرف کردن آنچه بدان گرفتارم و به پس راندن آنچه با آن دست به گریبانم ، توانایی.پس آن گرفتاری را از من بران، اگرچه سزاوار آن نیستم، ای دارنده عرش عظیم!"

 

 


بهونه می گیره و من در توانم نیست که اون کاری که میخواد رو براش انجام بدم.

دو تا راه دارم برای خلاصی از ماجرا.

یا باید سرش داد بکشم و او قهر کنه و بره تو اتاقش.

 

یا باید بفهمم به اقتضای سنش الان چه روشی جواب میده.

 

این روزها وقتی بهونه چیزی یا کسی رو میگیره  نقاشی اش رو میکشیم.

 

از بهونه بابا جون خواستن شروع شد.

 

مدام بی قراری میکرد و میگفت باباجون.

 

دفتر نقاشی و مداد رنگیش وسط اتاق پهن بود.

 

باز کردم و شروع کردم به کشیدن باباجون ، خودش ، توپ قرمز ، شلنگ آبی که تو حیاط باهاش گلها رو آب میدن و و و .

 

کم کم گریه هاش به خنده و ذوق و لذت تماشای نقاشی تبدیل شد.

 

ایده کمک کننده ای بود و بهتره بگم نجات دهنده از شنیدن صدای نق و ناله ی لجبازی و بهانه گیری.

 

بعد از قضیه باباجون تصمیم گرفتیم هر بار که مرغش یه پا داشت با نقاشی مرغش رو دوپا کنیم.

 

و تو این دو هفته که واقعا جواب داده.

 

اما خب مشکل اینجاست که این راهکار هم به زودی عمرش به فنا میره و روز از نو و روزی از نو و  باید دنبال یه راهی جدید

گشت برای رهایی از این مدل کشمکش ها.

 

کلا تنوع رو دوست دارن قربونشون برم این فسقلی ها ، به لذت بردن از یه روش اکتفا نمیکنن که.

 

#خدابامنه


" شما را از دنیا  برحذر میدارم،زیرا که خانه ایست ناپایدار و جایی نیست که انسان قرار و آسایش داشته باشد.

 

هر چه در دنیا جمع شود از بین می رود.

 

در خانه ی ویران شدنی ،خیری نخواهد بود و عمری که چون آذوقه خورده می شود و تمام می گردد چه ارزشی دارد و روزهای زندگانی که مانند راه پیمودن مسافر سپری می شود چه لطفی دارد؟!

 

نه به همدیگر کمک می کنید و نه خیرخواه همدیگر هستید.نه به یکدیگر چیزی می بخشید و نه با هم پیوند دوستی برقرار می سازید.

*-

این چه حسابی است که به کم دنیا که به دست می آورید خوشحال می شوید،ولی وقتی چیزهای فراوانی از آخرت از دستتان می رود اندوهناک نمی گردید؟! "

 

حضرت علی (ع) می فرمایند: هر چیزی که خداوند یکتا از تون به عنوان برترین مخلوقات خواسته رو انجام بدهید تا شاید اینگونه حقی که به گردنتان هست را به جا بیاورید.

 

-چحوری دلشون میاد گرون فروشی کنن؟ احتکار کنن ؟ مگه خودشون زن و بچه ندارن ؟ یا پدر و مادر یا اصلا خواهر و برادر و یه کس و کاری که دلشون به حالش بسوزه ؟

 

جواب میده : جاشون نیستم که بدونم.

 

- لازم نیست جاشون باشی فقط کافیه انسان باشیم تا بدونیم نباید اینکارو به هیچ عنوان انجام داد.

 

شاید آب خوش از گلوشون پایین بره.

 

شاید شبها سر راحت روی بالشت بذارن

 

شاید عین خیالشون هم نباشه.

 

اما        اما         اما

 

بی شک همه این آدمها که بویی از شرافت و انسانیت نبردن روزی فرشته مرگ رو ملاقات خواهند کرد.

روزی که دیر شده.

خیلی دیر.

روزی که طعم تلخ بدی بیشتر از هر بار دیگه ای بهشون فشار میاره و دستشون از انجام هرگونه اصلاحی کوتاهه.

 

من اون دنیا رو قبول دارم.

 

راستش هنوز برام این سواله که : هدف خلقت انسان دقیقا چی بوده ؟! و همچنان به نتیجه ای نرسیدم.

 

اما خدا رو باهمه اعضا و جوارحم قبول دارم.

 

قطعا خودش رو تو زندگی همه ما ها نشون داده.

 

خیلی ها ندیدنش  و خیلی ها هم دیدنش.

 

هر روز می بیننش ،باهاش مثه یه دوست حرف میزنن ،

 

معاشرت می کنن

 

درد ودل میکنن

 

قهر میکنن

 

دعوا می کنن

 

اما اول و آخرش بیخ ریش همدیگه اند و همه جوره هم رو میخواهند.

 

 

#خدابامنه


دونه های تند بارون پاییزی به دیوار طبقه سوم ساختمون که خالیه میخوره . صدای بارون با صدای بووو بووو ماشین بازی پسر کوچولوی خونه قاطی میشه.
مادر روی مبل لم داده و کتابی رو که مدتها از کتابخونه برادرش قرض گرفته بود دستشه و خوشحال از اینکه الان میتونه بازش کنه و چند صفحه ای ازش بخونه.
-    مامانی جیش
در حین راه دستشویی با ماشین ها و اسکوتر بای بای میکنه وخنده کنان به سمت دستشویی میاد.
شلوارش رو در میارم و دمپاییهاش رو میذارم جلوش که بپوشه .
زانوی سمت چپش رو که چسب زخم زدیم نگاه میکنه و با ناله میگه بوووف.
میگم خوب میشه مامانی.
دمپاییتو بپوش برو تو .
جیش میکنه  و طبق روال همیشه شلنگ رو برمیداره و خودش رو آب میگیره.
شروع میکنه به آب بازی میگم بیا بریم .
با خنده میگه بی بی .
میگم باشه مامانی پی پی کن بریم.
مشغول آب بازی میشه.
فلکه اب رو میبندم.
میگم تا پی پی نکنی آب باز نمیشه.
صدای همسایه بغلی میاد که به پسرش میگه : لباس سورمه ایت رو بپوش.
از دستشویی میایم بیرون موقع پوشیدن شلوارش با جای زخمش بای بای میکنه.
میرم سراغ آشپزخونه و ماکارونی رو از یخچال برمیدارم میذارم روی گاز.
صدای رعد و برق میاد.دستش رو میذاره روگوشش و میگه ما.
میگم مامانی رعدو برق بود
میگه : ما
میگم آره هواپیمابود.
کتاب رو از روی مبل برمیدارم .میاد سراغم.کتاب رو میبنده و روی جلدش رو بهم نشون میده.
میگم: مسیج بازمصلوب
میگه :هاپو.
صدای بسته شدن در خونه بغلی میاد که کر کره آکاردیونیش رو میکشن.
با خودم میگم ساعت هفت و نیم شب تو یه شب بارونی کجا میخوان برن.
ما کارونی گرم شده .
تو دو تا ظرف میکشم و میارم جلوی تلویزیون .
میدونم نباید اینکارو کنم اما تلویزیون داشت مشهد که عشق بود رو نشون میداد.
باهر بار دیدن گنبد طلایی برمیگرده سمتم و عه عه میکنه.
بهش میگم یادته ما رفته بودیم مشهد با هواپیما .اتوبوس سوار شده بودیم.شربت تخم شربتی خوردی .
صدای همسایه بغلی میاد.
یک ساعت هم نشده بود که رفته بودن.
با خودم فکر میکنم 4 نفری تو بارون یک ساعته کجا رفتن؟

 

#داستانک

#بارون

#مشهدالرضا

#خدابامنه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسباب کشي Dani Dangerous مجله اینترنتی نکس وان شارايل گن لاغري زنانه و مردانه : شارايل کسب درآمد اینترنتی مطمئن تینر و انواع حلال در صنایع شیمیایی فاتح فام سپاهان قیمت سپتیک تانک ؛ سپتیک تانک پلی اتیلن وبلاگ امیر مهدی پروانه های رنگین